آناهیتا

تنها در خانه

مهد کودک می ری و از صبح ثانیه ای یک بار می گی "می می " سخته آناهیتا دوری از تو سخته... چار ه ای هم نیست... حالا این منم تنها در خانه که بدون تو مثل آدمای گیج و گم نمی دونم باید چکار کنم.. تو خونه می چرخم و سردر گمم
10 شهريور 1392

مادرم... آناهیتا

بچه ها بزرگترین مادران تاریخند... احساس می کنم که دوباره از دامان او متولد می شوم... دوباره بزرگ می شوم و دوباره زندگی می کنم. بچه ها بزرگترین مادران تاریخند. انگار اینقدر که از بچه ات یاد می گیری از مادرت و از هیچ کس و هیچ چیز دیگری یاد نگرفته ای... بچه ها بزرگترین مادران تاریخند... انگار احساس عشقی که او در دلت زنده می کند تا کنون هیچ مادری نتوانسته در دل هیچ بچه ای زنده کند... اینقدر محبت که از مادرت هم نگرفته ای از بچه ات می گیری . باید مادر باشی تا بفهمی چه می گویم... که چقدر سخت است وقتی قلبت  بیرون از وجودت در جای دیگری می زند.. حالا تصورش هم سخت است وقتی قلبت ازتو دورتر و دورتر می شود... من از دامان تو متولد شدم... در آغوش تو ...
6 شهريور 1392

مهد کودک ایرانمهر

حالا سه روزه که داری به مهد ایرانمهر می ری... انگار من به تو وابسته ترم تا تو به من... انگار رفتی و همه خونه رو هم با خودت بردی مثل آدمای گیج و گم توی خونه می چرخم و نمی دونم چکار باید بکنم... چقدر سخته دوری از تو... امروز 5 شهریور 92 هست و تو تقریباً 22 ماهه هستی ... دوریت برام سخته ولی باید عادت کنم... مادری سخت ترین کار دنیاست باید عادت کنم.
6 شهريور 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد